احسان نراقی طی یادداشتی در ویژه نامه نوروزی روزنامه اعتماد ملی نوشت:
ولادیمر پوتین در سال 1952 در شهر سنپترزبورگ به دنیا آمد و در کودکی در نهایت سختی بزرگ شد، اما چون از هوش و استعداد بالایی برخوردار بود، در کار آموزشیاش پیشرفت خوب و سریعی داشت؛ به طوری که در مسابقه ورودی در رشته حقوق در همین شهر پذیرفته شد. ولی از همان زمان نوجوانی به اعتراف خودش به کارهای اطلاعاتی و جاسوسی علاقمند بود به همین جهت بر طبق میل خودش پس از پایان تحصیلات در رشته حقوق به خدمت KGB درآمد.
در سال 1986 از طرف این سازمان مامور خدمت در آلمان شرقی میشود که هنوز رژیم کمونیستی در آن کشور پابرجا بود ولی پس از انجام خدماتی به نلستین او را در سال 1998 به ریاست سازمان امنیت روسیه گماشت و پس از خدمت در این سازمان بعد از استعفای یلستین و طبق توصیه او به کفالت ریاست جمهوری منصوب شد. او در انتخابات مارس سال 2000 به ریاست جمهوری برگزیده شد.
بدون شک پوتین خدمات ارزندهای در راه تحکیم مجدد قدرت داخلی و خارجی روسیه انجام داد. او توانست تا حدود زیادی باندهای مافیایی را مهار کند و زندگی آشفته این امپراتوری بزرگ را سر و سامان دهد. در یک کلام روسیه زمان پوتین به هیچوجه قابل مقایسه با زمان یلستین نبود. معهذا به نوشته یکی از روسشناسان معروف فرانسوی به نام ژان رادوانی در روزنامه لوموند دیپلماتیک از بعد از روسیه فروپاشی برای رسیدن به یک کشور دموکراتیک هنوز با آن فاصله زیادی داشت. زیرا همه میدانند که هنوز فشارهای سیاسی به مخالفین رژیم زیاد است مثلا مزاحمتهایی که برای حزب «روسیه دیگر» به رهبری گریکاسپاروف قهرمان جهانی شطرنج وجود دارد و هنوز فشارهای سیاسی روی این حزب زیاد است، یا مثلا هنوز تحقیق درباره روزنامهنویسانی که به وسیله ترور کشته شدند نتیجه نداده است.
این را باید دانست که با پایان رژیم کمونیسم، مردم در یک یاس بیپایانی فرو رفته بودند و پوتین طبیعتا با مشکلات زیاد روبهرو بود، ولی با وجود این برای خروج از بحران از فرصتهای مناسب استفاده کرد.
اولین فرصت برای او، واقعه 11 سپتامبر و تخریب دو برج عظیم در نیویورک بود که در حقیقت این واقعه برای رئیسجمهور بوش و مردم آمریکا حکم مصیبتی عظیم داشت.
عکسالعمل بوش و مردم آمریکا به این واقعه، کشف واقعیت تروریسم و ریشههای آن بود که هرگز تصوری چنین وحشتناک از عواقب و نتایج آن نداشتند. در نتیجه بوش ناچار شد هدف اول خود را در جهان سیاست مبارزه با ترورریسم قرار دهد.
پوتین از این وحشتی که برای بوش و مردم آمریکا از تروریسم ایجاد شده بود کاملاًً بهره گرفت؛ اولاً با ابراز همدردی با بوش خود را به او نزدیک کرد ثانیا توانست قیام مردم چچن را در نظر آمریکاییان و دیگر مردم جهان به عنوان یک جنبش تروریستی نشان دهد و دیدیم بدون نگرانی از اعتراض مردم آمریکا و دیگر کشورها به تجاوز آشکار به حقوق مردم چچن ادامه داد. ثالثا تقریبا با همین شدت عمل در قبال جنبشهای استقلالطلبانه دیگر مردم روسیه بدون دردسر جهانی اقدام کرد. نتیجه آنکه به آسانی توانست قدرت خود را در محیط آشفتهای که پس از فروپاشی بهوجود آمده بود تا حد ممکن برقرار کند.
از نظر اقتصادی بعداز فروپاشی روسیه مردم مشتاقانه بهدنبال جامعه سرمایهداری شتافتند. عدم تجربه جامعه در این زمینه باعث شد که کسانی که با شناختن کشورهای سرمایهداری کموبیش آگاهی به رسوم چنین جوامعی داشتند توانستند ثروت هنگفتی به دست آورند.
طبیعتاً این ثروتهای ناگهانی سبب نارضایتی جامعه شد پوتین از این احساس جامعه استفاده کرد به هر نحوی که بود توانست دست روی تعدادی از این سرمایهها بگذارد.
از آنجا که در جامعه شوروی مبنای همه کارها کم و بیش به صورت مخفیانه بود و تنها سازمانی که از درون وقایع خبر داشت دستگاه KGB بود. پوتین که از جوانی شیفته کار در چنین سازمانی بود علم و اطلاع از حاصل خدمتش را در این سازمان صرف فعالیت سیاسی خود کرد؛ یعنی شناختی که از این سازمانها و افراد KGB به دست آورده بود که در جامعه مغشوش و پراکنده آن زمان به صورت امتیازی اسثنایی بود. این شناخت را راهنمای خود قرار داد و با ارادهای قوی در راه آرزویی که از جوانی برای به دست آوردن رهبری جامعه در سر داشت، توانست به سهولت پلکان ترقی را طی کند؛ نتیجه آنکه پوتین کار در KGB را تبدیل به آموزش دانشگاهی غیرعادی برای رسیدن به قدرت کرد.
درخصوص میراث گذشته در مجموع پوتین چنان نشان داده است که او تا حدودی هم به گذشته انقلاب بلشویکی علاقمند است و هم به گذشته امپراطوری. چنان که در سپتامبر 2006 وقتی جنازه همسر الکساندر سوم یعنی مادر نیکولای دوم که آخرین تزار روسیه بود و لنین دستور اعدام او و خانوادهاش را در ماههای اول انقلاب داده بود و او به علت دانمارکی بودنش در سال 1928 که جسدش در کلیسای دانمارک به امانت گذاشته بودند برای دفن در مقبره رومانوفها (خانواده سلطنتی روسیه) به سنپترزبورگ انتقال داده شد. این مراسم با اهمیت و تشریفاتی مهم برگزار شد و این تشریفات چندین ساعات به تلویزیون دولتی پخش شد یقیناً این تبلیغات بدون تایید ولادیمیر پوتین غیرممکن بود.
نکته مهم ازنظر جامعه توجه پوتین و علاقه او به برقراری وحدت کلیسا بود در حقیقت اقدامات پوتین در جهت جبران عملیات تخریبی رژیم بلشویکی و وحدت ملت و نژاد روس و از نظر مذهبی به اعتقادات اکثریت مردم بود میدانیم پس از استقرار کمونیسم در روسیه در سال 1917 در نتیجه دشمنی سرسختانه لنین با هر نوع خداپرستی بود و این دشمنی لنین با کلیسا این نتیجه را داد که روسهای سفید و کلیسای ارتودکس در خارج از روسیه که رابطه خودشان را مطلقا با اسقوف اعظم مسکو که به اطاعت رژیم تن داده بود، قطع کردند و با فشار استالین در سال 1927 اسقف اعظم وابستگی خود را با رژیم بلشویک اعلام کرده بود ولی با امضای موافقتنامهای که با تشویق پوتین میان کلیسیاهای خارج و داخل روسیه چهارصد کلیسا در سراسر جهان با کلیسای ارتودکس واقع در داخل روسیه وحدت اولیه (قبل از انقلاب را) کاملا به دست آورد. این اقدام پوتین تاثیر مثبتی در افکار جمع کثیری از مردمان خداپرست و مومن در داخل روسیه گذاشت.
درباره آینده پوتین یک شوخی در محافل سیاسی مسکو در سال 2007 جاری بود. آن شوخی این بود که میگفتند ولادیمیر پوتین در یک کنفرانس مطبوعاتی گفته بود که روسیه از سال 2008 به وسیله شخص دیگری اداره خواهد شد. در عین حال مشاور پوتین گفته بود که به عقیده همه کشورهای غربی ولادیمیر پوتین در اثر هشت سال ریاستجمهوری به یک آدم دیگری تبدیل شده است.
این شوخی به خوبی مجسمکننده وضع پوتین در نظر مردم روسیه است. حقیقت مساله این است که پوتین در برابر مسائل گوناگون موضعگیریهایی دارد که هیچ شباهتی به موضع گیریهای معمولی سران کشورهای بزرگ جهان ندارد. مثلا در ارتباط با آمریکا در چند موضوع مختلف میتواند با آمریکا همراهی کند، ولی بهصورت ناگهانی درباره یک موضوع خاص موضعش جدای آمریکا است.
باید گفت در اغلب مواقع، مواضعش غیرقابل پیشبینی است. مثلا در رابطه با چین و آمریکا، پوتین یک تعادلی را همیشه در نظر دارد. یعنی نه صد درصد به طرف آمریکا گرایش دارد و نه صد درصد به طرف چین. در مجموع مواضعش غیرقابل پیشبینی است. از این جهت سبکی را دنبال میکند که تاکنون میان کشورهای بزرگ جهان تقریبا بیسابقه بوده است.
در نتیجه در مقابل ملت روسیه به صورت رهبری درآمده است که دنبالهرو هیچ قدرت جهانی نیست و همه کوشش و تلاش او در جهت حفظ حیثیت و اعتبار کشور روسیه است و این وضع یکی از دلایل توجه جوانان به حمایت آنان از سیاستهای پوتین است که او را در قبال قدرتهای جهان مستقل حس میکنند.
یک آمارگیری نمونهای درباره نظر مردم روسیه در سال گذشته به خوبی نشان داد که 47 درصد مردم طرفدار استالین هستند و 43 درصد دیگر درباره استالین نظر منفی دارند. اگر میشد که ملت روسیه جنایات مخوف استالین را فراموش کنند، پوتین با سربلندی تمام همچنین که پتر کبیر را ستایش میکند، از ستایش استالین وحشتی نداشت، کما اینکه سازمان جنایتکار KGB که یادگار مستقیم استالین بود، پوتین آن را سازمان مفیدی میداند و مرتبا تربیتشدگان این سازمان را به همکاری نزدیک به خود دعوت میکند.
او میخواهد خود را روس تمامعیار بشناساند و ارزشهایی از قبیل آزادی و عدالت را جزو اصول زندگی روس نمیداند، ولی از آنها بهراحتی بهصورت ابزاری استفاده میکند.
در میان شخصیتهای تاریخی روسیه، پوتین از جوانی پتر کبیر را ستایش میکرد. ضمنا برخلاف رهبران بلشویک، خودش را مرد مذهبی نشان میداد. او بهعکس رهبران شوروی که میخواستند یک بلوک ضدآمریکایی ایجاد کنند، او میخواهد به آمریکاییها بفهماند که اگر آنها به هویت و استقلال روسیه احترام بگذارند، روسیه هم در این صورت میتواند دوست آمریکا باشد و او نشان داده است دنبال جبههسازی علیه آمریکا نیست. پوتین از گاز و نفت روسیه نظیر یک بازرگان فرصتطلب کمال استفاده را کرده و کشورش را بهعنوان یکی از پایگاههای انرژی جهانی شناسانده است. او بهخوبی از فرصتهای سیاسی و اقتصادی در رابطه با کشورهای دیگر استفاده میکند و در بند مسائل دیگری خارج از سود و استفاده روسیه نیست.
اما درباره سرمایهداری در روسیه باید بدانیم که سرمایهداری در این کشور هیچ شباهتی به سرمایهداری جوامع غربی ندارد، چون در روسیه مدت 60 سال سرمایهداری بهکلی لغو شده بود. به این جهت بعد از فروپاشی، سرمایهداری جدید در هرج و مرج مطلق آغاز شد.
در سال 1991 که فروپاشی شوروی آغاز شد که ریاست جمهوری بهعهده یلستین و آقای ولادیمیر پوتین، مشاور و دست راست ایشان بود. آقای پوتین طرحی را بهنام خصوصیسازی صنایع مورد اجرا گذاشت که سرمایهداران فعلی نتیجه طرح او هستند. مبنای طرح این بود که دولت یک موسسه صنعتی را اگر مصلحت میدانست به مدیر آن موسسه وگرنه به مدیری که از میان طبقه حاکمه انتخاب میشدند واگذار میکرد.
خود شورویها این افراد را نومانکلاتورا مینامند و این افراد وابستگی مستقیم با رژیم داشتند و با تایید کامل KGB شناخته شده بود. متفکر معروف یوگسلاو جیلاس در کتاب «طبقه جدید» که درباره همین افراد در روسیه نوشته است، تعداد کسانی که در این طبقه جای میگرفتند را 750 هزار نفر تخمین میزند و آنها را متنفذین اصلی رژیم میداند و میگوید درآمدشان معمولا 400 تا 500 برابر یک کارگر ساده میباشد. در زمان فروپاشی، آقای پوتین کارخانه را به ثمنبخس (مثلا یک صدم قیمت واقعی) به افراد این طبقه میفروخت.
این افراد چه کسانی بودند: وابستگان به کمیته مرکزی حزب بلشویک، مسئولان اتحادیهها، مدیران دستگاههای دولتی به خصوص دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی، فرمانداران شهرستانها، سفرای روسیه در خارج و... آقای پوتین با تشخیص خودش کارخانهها را به این افراد به قیمت بسیار بسیار نازل واگذار میکرد. به نوشته یکی از روزنامههای منتقد دولت، این کارخانه را در بعضی موارد که مثلا قسطی بهفروش میرساندند، صاحبان جدید در همان سال اول با فروش محصولاتی که در انبار کارخانه بهجا مانده بود، کلیه اقساط را میتوانستند پرداخت کنند.
این افراد با امتیازاتی که از شخص پوتین ظاهرا بهصورت مشروع بهدست آورده بودند، طبقه سرمایهدار روسیه را تشکیل دادند، ولی اگر کسانی بهجز استفاده مادی به فکر بهرهبرداری از کارخانه، مقاصد سیاسی را دنبال میکردند، یقینا روزگار سیاهی داشتند. نمونه آن: میخایل خودروسکی که با هفت میلیارد دلار سرمایه بهصورت مالک بزرگترین شرکت نفتی روسیه درآمده بود، چون در انتخابات 2004 در موضع رقیب پوتین قرار گرفت، برای او پروندهسازی بهصورتی کردند که در دادگاه به هفت سال زندان و ضبط اموالش محکوم شد. دلیل عمده محکومیت او، تقلب مالیاتی بود، در حالیکه همه میدانند که چنین تقلباتی در روسیه عادی است، ولی خطای بزرگ او این بود که سر راه پوتین قد علم کرده بود.
یکی از پایههای محکم قدرت سیاسی پوتین را این اشخاص تشکیل میدهند، چون عملا آنها فرهنگ بدهبستان نومانکلاتورا به خوبی میشناسند. لذا وظیفه خود میدانند که در انتخابات و در هر تظاهر سیاسی، چشمبسته از آقای پوتین طرفداری کنند و کسانی که هوس رهبری سیاسی را در سر داشته باشند، سریعاً با یک پرونده جنایی روانه دادگاه میشوند.